نويسنده: محمدرضا شمس

 
روزي پادشاهي دستور داد جار بزنند هر کس سه تا دروغ بگويد، دخترش را به او مي‌دهد. همه‌ي دروغگويان شهر آمدند و دروغي گفتند، اما به جايي نرسيدند، سرشان را هم از دست دادند.
خبر به کچل رسيد. گفت: «اين که کاري نداره!»
رفت پيش پادشاه و گفت: «اومده‌ام دروغ بگم.»
پادشاه گفت: «بگو.»
کچل گفت: «قبله‌ي عالم، ما هر سال به ييلاق مي‌رفتيم و پاييز برمي‌گشتيم. يک سال رفتيم و شش ماه در کوه مانديم. هوا که سرد شد، برگشتيم. اما هرچي زور زديم، در خونه‌مون باز نشد. نردبان گذاشتيم و از بالاي ديوار نگاه کرديم. ديديم مرغ‌مون اون‌قدر تخم گذاشته که تمام اتاق‌ها و حياط و باغ پر شده. با پارو، تخم‌مرغ‌ها رو ريختيم بيرون، رفتيم گاو آورديم و با گاوآهن، تخم‌مرغ‌ها رو خرمن کرديم و باد داديم. باد، خروس‌ها رو يک طرف برد، مرغ‌ها رو يک طرف».
اطرافيان شاه سرشان پايين بود. شاه گفت: «دروغ است. مرغ که اين همه تخم نمي‌گذارد!» همه گفتند: «دروغ است. بله، دروغ است.»
فردا، کچل دوباره رفت و دروغ دوم را گفت: «قبله‌ي عالم! يک سال زمستان سختي بود. ما هم زندگي کوچکي داشتيم. پشت خونه‌ي ما خرابه بود. يک روز سگي از خرابه اومد و روي بام خونه‌ي ما بچه زاييد. توله‌ها همين که به دنيا اومدند، يخ زدند. بهار که شد، يخ توله‌ها باز شد و شروع کردند به واق واق کردن. رفتم ببينم چه خبره که توله ‌سگ‌ها فرار کردند».
شاه گفت: «والا دروغ است، بلا دروغ است.»
کچل رفت. شاه به افراد دربار گفت: «فردا هرچه کچل گفت، بگوييد راست است.»
کچل رفت بازار سه تا طبق خمير خريد: دو تا معمولي، يکي خيلي بزرگ. طوري که هفت من آرد را خمير مي‌کردي، به راحتي در طبق بزرگ جا مي‌گرفت. روز بعد، طبق‌ها را پيش پادشاه برد و گفت: «قبله‌ي عالم، اومده‌ام دروغ سوم رو بگم.»
شاه گفت: «خب بگو.»
کچل گفت: «قبله‌ي عالم، کار دنيا حساب و کتاب نداره. چرخ‌فلک مي‌چرخه. شما امروز شاه مملکتيد و ثروت عالم رو داريد. يک زماني هم ما اون‌قدر ثروت داشتيم که پدر شما نصفش رو هم نداشت. يک سال قحطي شد، طوري که همه‌ي چهارپايان تلف شدند و خزانه‌ي شاهي ته کشيد. پدر شما، که خدا رحمتش کنه، با پدر من برادرخوانده بود. دستش تنگ شد، اومد پيش پدر من که کاري بکن!
پدر من هفت برابر اين طبق بزرگ، اشرفي و هفتاد برابر اين دو طبق، جواهر به پدر شما قرض داد که وقتي قحطي تموم شد، برگردونه. وقت مردن هم وصيت کرد. حالا آقايي کنيد و قرض پدرتون رو بديد تا توي اون دنيا مديون نباشه.....»
اطرافيان شاه تأمل نکردند و گفتند: «ما شاهديم، راست مي‌گه. عين حقيقته».
شاه عصباني شد و داد زد: «احمق‌ها! صبر کنيد حرفش را تمام کند.»
کچل ادامه داد: «بله، قبله‌ي عالم. حالا که من فقيرم و شما شاه، آقايي کنيد و اگر راست مي‌گم، قرض پدرتون رو بديد. اگر هم دروغ مي‌گم، دخترتون رو بديد که خيلي کار دارم.»
شاه ناچار شد دخترش را با جهيزيه‌اي کامل به کچل بدهد و از دست او راحت شود.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌هاي اين‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.